قصههای آقاجون
قصه های آقاجون
برخی از مطالب اپلیکیشن :
داستان : اولین برف زمستان
مهران کوچولو که چهار سالش بود، خیلی دوست داشت بارش برف از آسمون رو ببینه. در شهر و دیار مهران کوچولو، هیچ وقت از سال برف نمیبارید. مهران بارش برف رو فقط از تلویریون تماشا کرده بود.
بابای مهران ، به مهران کوچولو قول داده بود که با اومدن زمستون به شهری سفر کنند که بیشتر روزها از آسمونش برف میباره. پاییز تموم شد و زمستون فرا رسید…مهران با مامان و باباش به شهر و دیار برفی سفر کردند تا مهران کوچولو موقع باریدن برف ، دستاشو پر از برف کنه. اونا ساکن مهمانسرایی شدند که پنجره اتاقش به دشت و کوههای بلند باز میشد. هوای شهر خیلی سرد بود و صدای زوزه باد از لای درز پنجرهها داخل اتاقشون میشد.
مهران مشغول شد به تماشای برفهایی که از آسمون به زمین میریختند و دشت و صحرا را سفیدپوش میکردند . مهران به مامانش گفت: (( مامان!میشه با هم بریم به کوه و صحرا و برف بازی کنیم؟))
مهران پا شد و خودش رو انداخت تو بغل مامانش و با گریه گفت: (( مامان جون! منو ببخشید!)).
مهران قول داد بدون اجازه پدر ومادرش جایی نره…مامان و بابای مهران هم ، مهران کوچولو را با خودشون به پارک شهر بردند و با بچههای دیگر آدم برفی ساختند.